پادگان الله اکبر
امده بودیم برای دیدنت اما انگاری نبودی!!!
از سرباز ها پرسیدیم اما کسی نام تورو نمی شناخت!!
شاید که ما خیلی دیر رسیده بودیم و تو از اونجا رفته بودی.
ولی اردشیر خانوادت از گیلان راه افتاده بودن چند تا استان رو رد کردن تا به غرب کشور رسیدن برای اینکه بیان به محل خدمت تو.همون جایی که تو دو سال زمان جنگ به خواسته خودت موندی.
اردشیر جان جلوی در پادگان یه اتاق کوچیک بود که بالاش نوشته بود سالن دیدار.ایکاش بودی تا همه یه دل سیر نگاهت میکردن.
اردشیر نبودی ببینی که پدرت چشکلی جلوی در سالن دیدار پادگان الله اکبر دنبال تو می گشت و اشک می ریخت.
شنیده بودم روزی که پیکرت رو برگردونده بودن به شهرت پدرت اشک نمی ریخت.دلیلش رو نمی دونم.شاید می خواسته به حرف تو عمل کنه اخه گفته بودی بعد من زیاد گریه نکنید تا اونایی که چشم دیدن حق رو ندارن از اشک های شما خوشحال بشن.
اردشیر جان مادرت هم خیلی دلش برات تنگ شده بود.شانس اوردی که نبودی اونجا.اخه دیدن اشک مادر برای پسر خیلی دردناکه.راستی ایام شهادت حضرت فاطمه هم هستش امام حسن خیلی چیز های بدتر ازین هم دیده بود.اشک که چیزی نیست.مادرش رو جلوی چشاش زدن.میگفت هر چقدر میپریدم که اون نامرد هارو بزنم اما قدم نمی رسید بهشون.بچه بود اخه.
خواهرتم امده بود.اردشیر همه امده بودن.حتی اونایی که نباید میامدن هم امده بودن.

ولی تو نبودی...




